درسا:وای نه دختره نامزد داره...آستین:چی چی؟؟
درسا:آره،تازه نمی دووونه می خواد چی طوری بهش بگه؟؟دلم براش
خیلی می سوزه،چوون قرار بود 3 ماه دیگه باهم ازدواج کنن.
آستین(توی دلش):وای نه.من عاشق دختره بووودم.حالا به درسا چی
بگم؟؟اصلا چیزی برای گفتن دارم؟؟!!فکر کنم داماده همونی بود که
توی مراسم عروسیه(جیمز)دیده بودمش...
درسا:الوووووووووووووووو.با کی دارم حرف میزنم؟؟
-ببخشید،یدفعه حواسم پرت شد...خواهر جونم می تونم یه چیزی
بگم؟درسا:بگووووووووو.
-من فکر کنم نامزده دختر رو دیدم!....
درسا:چی؟واقعا؟چه طور آدمی بود؟
-نمی دونم.از دور دیدمش...
درسا:ااااه.من قراره برم خونه کار دارم.باید برم کارای دانشگام مونده..
-برو بچه درس خون.منم با جیمز و.....بریم بیرون..
درسا:وااااای.ولی زود برگرد تا بیشتر در مورد این موضوع حرف بزنیم.
باشه.من رفتم،تا بعد خدافظ.درسا:خدافظ
1ساعت بعد....
آستین:بجه ها(جیمز،تروی،ویلیام)بدبخت شدیم.
ویلیام:چی شده؟؟دختره حالش چه طوره؟؟مرده یا زندست؟؟
آستین:زندست.فقط دختره نامزد داشته...حالا چی کار کنیم؟؟
جیمز:من به دایی(دایی جیمز)مگم.تا یه کاری برامون بکنه.نباید
خانواده ی من با خانواده ی زینب چیزی بفهمن،وگرنه من بدبخت
می شم.زندگیم سیاه میشه....
آستین:من به درسا دروغ گفتم.گفتم قراره بریم بیرون...
ویلیام:مامان و بابای من قراره امشب از استرالیا بیان.تازه منم با
خودشون ببرن،چونکه خواهرم سرطان گرفته.نمی تونم اینجا
بمونم...
تروی:جیمز مردی.زنگ بزن دیگه....
جیمز:الو..الو دایی می خوام ببینمت.دایی:کجایی؟باز دسته گل آب
دادی؟جیمز:دسته گل آب دادیم.(منو ،تروی،ویلیام،آستین)
آستین:چرا منو قاطیه خودتون می کنید؟من بیگناهم.فقط دارم
مشکله شمارو حل می کنم.تازه من دختر رو دوستش دارم.اونم یه
عالمه...جیمز:دایی،می شه گفت آستین تقریبا بی گناهه..
جیمز:می شه بیای؟دایی به کمکت نیاز داریم..دایی:باشه.الان میام.
تیلور:آدام می خوام همین الان برم خونه خواهش می کنم.
آدام:انقدر اسرار نکن.
آوا:آدام یه دقیقه با بیرون.
آدام:باشه اومدم.
آوا:آدام یه خبر بد.آدام:چی شده؟
آوا:تیلور نباید بفهمه....ولی...