همین که پارسا درو باز کرد دید ملینا و سپهر پشت درن.
پارسا من و من کنان گفت:سسلام.....ممملینا!....سپهر من میرم پایین.
ملینا:وا!!پارسا حالت خوبه؟چی شده.......؟؟
که منو گریه کنان دید.ملینا دویید سمتم.
ملینا:درسا؟درسا چی شده؟درسا؟
من با گریه:آییییی دستم!دستم شکسته!!
ملینا:چی؟شکسته؟چرا؟....سپهر میشه به مامانت بگی بیاد؟
سپهر:حتما.الان میگم.
و سریع رفت خونشون.ملینا کمک کرد که برم اتاقم.چند دقیقه بعد مامان پارسا و خود نحسش اومدن.(اسمش سمیراست)
سمیرا:عزیزم چی شده؟
من:دستم شکسته.دارم از درد میمیرم.
پارسا یه گوشه نشسته بود و سرش پایین بود.
سمیرا همین طور که داشت دستمو باندپیچی میکرد گفت:چی شد که شکست؟
من یه نگاهی به پارسا انداختم و گفتم:داشتم از پله ها بالا میرفتم.پله رو ندیدم افتادم.
ملینا:خیلی درد میکنه؟
من:آره.سمیرا خانم میشه به مامانم زنگ نزنید؟
سمیرا که دقیقا میخواست همین کارو بکنه گفت:چرا عزیزم؟مامانت بدونه بهتره!
من:نه اگر بفهمه تمام مدت نگرانمه و به کاراش نمیرسه.
سمیرا کمی فکر کرد و گفت:باشه هر جور راحتی.میخوای بیای خونمون؟
من:نههههههههههه!!ممنونم.راحتم.
سمیرا:باشه.اگر مشکلی داشتی سریع به من خبر بده!پارسا،سپهر بریم.خداحافظ.
من و ملینا:خداحافظ.مرسی.
و رفتن.من یه نگاهی به ملینا کردم و گفتم:کجا بودی؟نگرانت شدم!
ملینا:برای تمرین اسکیت رفته بودم.با سپهر.خیلی خوب اسکیت میره!راستی تو یه هفته دیگه مسابقه ی رقص داری!!میخوای چی کار کنی؟
من:وای!!!راست میگی!بدبخت شدم.خدا لعنتت کنه پار....ام....یعنی پله.
ملینا ژاکتشو در اورد و گفت:من خیلی خستم.میرم بخوابم.شب بخیر.
من:شب بخیر.
اصلا خوابم نمیومد.همین طور بیدار بودم و به پارسا فحش میدادم!ساعت تقریبا 3 بود که مامانم اومد.خودمو زدم به خواب.مامانم اومد توی اتاقم و زیر لب گفت:وا!برای چی نرفتن پایین؟
چند دقیقه وایساد و رفت اتاقش.صبح که شد صدای ملینا رو شنیدم که میگفت:آره مامان.دستش شکسته.بهتره امروز نیاد مدرسه.
مامان:از دست این دختر!!باشه.پس تو امروز از دوستاش مشقاشو بگیر.با دست شکسته هم نمیتونه از درس فرار کنه.تو زودتر برو که دیرت نشه.
ملینا:باشه.خدافظ.
رفت دمه در.دید که پارسا و سپهر دارن از خونه میان بیرون.
پارسا و سپهر:سلام.
ملینا:علیک.
پارسا دور و بر نگاهی کرد و گفت:درسا نیومده؟
ملینا:با دست شکسته؟
پارسا:راست میگی!بریم.
تو مدرسه.
پریسا:چی؟دستش شکسته؟چرا؟
پارسا:ام.....از پله ها افتاده!
پریسا:دست و پا چلفتی!
ادام اومد نزدیک و گفت:عوضش از مدرسه فرار کرد.هی پارسا فوتبالو که یادت نرفته؟
پارسا:عمرا!زنگ که خورد بار دیگه شکست رو تجربه میکنی.
آدام:جوجه رو آخر پاییز میشمرن نه اولش.
.
.
.
دینگ دینگ.
مامان:به به.سلام.............
ادامه میابد