راستش نمیدونم یه حسی دارم هر وقت میبینمش قلبم تند تند میزنه دست و پامو گم میکنم و نمیدونم چجوری توصیفش کنم یه حس عجیبه ینی این عشقه؟؟ینی من عاشقم ادام شدم؟؟نه نمیشه اون اون دوس پسر خواهرمه نمیدونم چجوری میشه اما من خیلی دوسش دارم بی اون نمیتونم....
زیـــــــــــنـــــــگــــــــــ (اه تمام افکارمو بهم ریخت)
درو باز میکنم وای ادامه بازم قلبم تند تند میزنه
من:سلام ادام
ادام:سلام
من:اومدی پیش محیا؟
ادام:اوهوم
من:اون خونه نیس میتونی منتظر بمونی اون زود میاد
ادام:باشه
من:بیا بشین
ادام روی مبل میشینه منم کنارش.......نفهمیدم یهو چی شد که...
ادام:دیگه نمیتونم جلوی این عشقمو بگیرم من دارم دیوونه میشم بگو که توهم همین حسو داری
من با بغض:نه نه
ادام:بگو که داری نترس
من با گریه:ترس چی؟؟؟من ندارم
ادام:بگو
من با گریه:دارم اره دارم ولی نمیشه تو دوس پسر خواهرمی من نمیتونم تحمل کنم خواهرمو ناراحت ببینم من بهش خیانت نمیکنم نه
محیا زنگ میزنه
من:درو باز کن من میرم بالا
میدوئم بالا ادامم درو باز میکنه
تو اتاقم
اخه چرا چیشد که اینشد دیگه هیچی نمیخوام باید بمیرم من عاشق عشق خواهرم شدم این وحشتناکه
_____________
محیا:سلام عزیزم
ادام:سلام گلم
محیا:ناراحت بنظر میرسی
__________
خودمو هرگز نمیبخشم هرگز این خیانته خیانت محض به کی به خواهری که تمام این مدت منو دوس داشت با من بود. دیگه افسرده تر از این نمیتونم باشم
حالا باید چیکار کنم؟اصلا چیکار میتونم بکنم؟؟
____________
ادام:نه ناراحت نیستم
محیا:الی کوش؟
ادام:بالاس
محیا:بذار برام ببینم چیکار میکنه
ادام:اااا...نه...چیزه
___________
دیگه بسه من نباید این ریختی بمونم من اونو فراموش میکنم و هیچ خیانتی هم درکار نیس اینجوری عذاب وجدانم نمیگیرم
لباسامو عوض میکنم ارایش میکنم و لبخند میزنم و میرم پایین
__________
ادام:نه نه چیز.....بمو.....
من:سلام اجی جونم
محیا:سلام گلم
من:خوب چه خبر؟
محیا:هیچی
ادام:محیا بیا بریم بیرون
محیا:اما من تازه رسیدم
ادام:بیا بریم وللش
دست محیا رو میکشه و میبرت بیرون در محکم بسته میشم بغضم میترکه دیگه نمیتونم کنترل کنم میفتم روی مبل و گریه میکنم تو خونه هیچ صدایی نمیاد هیچ صدایی فقط صدای گریه ی من خونه رو پر کرده...
جاس زنگ میزنه
من:الو؟
جاس:زنگ زدم ببینم نیاز نیس من بیام اونجا
من:نه جاس همه چی تموم شد
جاس:خوبی؟گریه کردی؟المیرا المیرا
تلفونو قطع میکنم
تا حالا همچین حسی نداشتم این عشقه همونی که تو فیلما همه رو دیوونه میکه
باورم نمیشه که منم دیوونه کرده باشه وای چرا تو این مدت کم اینجوری عاشقش شدم ،حالا باید چیکار کنم؟؟؟
میرم توی حموم وانو پر از اب میکنم میشینم توش گریه میکنم و به اتفاقاتی که
تا حالا برام افتاده فک میکنم زندگی برام تموم شده دیگه همه چی خیلی بی معناس این خونه،اون لبخندایی که همیشه رو صورتم بود دیگه رفتن و بر نمیگردن
چشامو میبندم و میرم توی اب یاد بچگیام میفتم یه بار داشتم تو رودخونه غرق میشدم محیا اومد نجاتم داد با به یاد اوردن این بیشتر مطمئن شدم که میخوام این کارو کنم
(بچگیام):
دیگه نمیتونم نفس بکشم
طبقه ی پایین...
پشت در
جاس:المیرا،المیــــــــــــــــــــــــــــــرا
ادامه دارد......